سفارش تبلیغ
صبا ویژن
براى پاسبانى بس بود مدت زندگانى . [نهج البلاغه]
دراکولا
 

 
 
از: شاین مایکل  ::  86/11/9 ::  12:8 صبح

قابل توجه همه دامادها

  نظرات شما()


 
8
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/21 ::  1:59 عصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تصاویر دیدنی و جالب-2


  نظرات شما()


 
4
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/21 ::  11:35 صبح


  نظرات شما()


 
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/21 ::  12:46 صبح

 عجب زوری داره این پهلوان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Free Funny Junks

عجب پارکینگی


  نظرات شما()


 
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/21 ::  12:40 صبح


  نظرات شما()


 
1
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/21 ::  12:35 صبح


  نظرات شما()


 
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/20 ::  7:6 عصر

جملات کوچک به سبک انسانهای بزرگ!


غروب از قایم‏باشک شب و روز خسته شد.


برای اینکه آدم خوش‏بینی شود، بینی‏اش را عمل کرد.


نگاهش آن‏قدر یخ بود که وقتی نگاهم کرد، از شدت سرما لرزیدم.


در روز بارانی چتر الگوی فداکاری

شیوه مطالعه
اولی:« کتابی را که بهت دادم خواندی؟»
دومی: «بله، آخرش خیلی خوب بود.»
اولی:« اولش چه طور بود؟»
دومی: «هنوز اولش را نخوانده ام.»


 


تاریخ سیب زمینی
معلم به دانش آموز:« بگو ببینم! سیب زمینی از کجا پیدا شد؟»
دانش آموز:« از زمانی که اولین سیب از درخت به زمین افتاد.»


 


آرزو
سعید از دوستش، خسرو، می پرسد: «دلت می خواست جای چه کسی بودی؟»
خسرو جواب می دهد: «جای تو.»
سعید با تعجب می پرسد: «چرا جای من؟»
خسرو جواب می دهد: «برای این که دوست نازنینی مثل خودم داشته باشم.»


قوه بینایی
اولی:« به نظر تو، هویج باعث تقویت بینایی می شود؟»
دومی: «حتما، چون تا به حال هیچ خرگوشی را ندیده ام که عینک زده باشد.»


 


در کلاس ریاضی
معلم: «مریم! اگر هم شاگردی ات، سارا، هزار تومان به تو بدهد و
دوباره پانصد تومان دیگر هم بدهد، در مجموع چه قدر پول خواهی داشت؟»
در همین موقع سارا با عصبانیت می گوید:« اجازه! ببخشید، از کیسه خلیفه می بخشید؟! »


 است.

دست پخت
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»


در تیمارستان
رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»


در کلاس ریاضیات
معلم به دانش آموز: اگر تو
??? تومن پول داشته باشی و برادرت ?? تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
دانش آموز:« ??? تومن.»
معلم با عصبانیت:« ??? تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ??? تومان دیگر هم به من بدهد!»


خواب
اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»


علت طاسی
اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومی: «باد.»
اولی: «چرا باد؟»
دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»


در کلاس علوم
معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»


نصف پرتقال
معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست


ضبط از صدای بلند نوار سردرد گرفت.


عکس توقف زمان است.


آسمان به زمین آمد دید خبری نیست.


 آلبالو گران بود، چشمانش انگور می‏چید.


 هر لقمه‏ای را که فرو میدهم، معده‏ام فریاد می‏زند: خوش آمدی!


 وقتی می‏خواهم حرف پنهانی بزنم، گوش‏هایم را می‏گیرم.


 برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم، دهانم را زیر میکروسکوپ میگذارم.


 لطیفه های از آب گذشته!!!


 در اتوبوس
اتوبوس طبق معمول خیلی شلوغ بود. مسافری عصبانی به آقای چاقی که پهلویش ایستاده بود، گفت آقا! ممکن است هل ندهید!
مرد چاق با اوقات تلخی گفت: هل نمی دهم، دارم نفس می کشم.


در استخر
فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید
و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.


چشم نخوردن
جلال:  سعید، چرا معلم شما این قدر به تخته سیاه می زند؟
سعید: خوب معلوم است! برای این که ما دانش آموزان چشم نخوریم!


عینک دودی


روزی مردی با عینک دودی کنار دریا می رود و می گوید:    چقدر نوشابه سیاه!




  نظرات شما()


 
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/20 ::  7:5 عصر

غافلگیری
از شخصی می پرسند «چرا قرص هایت را سر وقت نمی خوری؟»
پاسخ می دهد: «می خواهم میکروب ها را غافلگیر کنم.»
اشتباه

شخصی میخی را برعکس به دیوار می زد. دوستش از راه رسید و گفت: «تو اشتباه می کنی، این میخ برای دیوار روبه روست.»

دنیای گنجشکی
یک روز یک گنجشک با یک موتوری تصادف می کند و بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، می بیند در قفس است. می زند توی سرش و می گوید: «بیچاره شدم، موتوریه مرد!»

موهای سفید

پدر: «پسرم! هر وقت مرا عصبانی می کنی، یکی از موهایم سفید می شود.»
پسر:« حالا فهمیدم که چرا پدر بزرگ همه موهایش سفید است.»

لطیفه های ملا نصرالدینی


علت جنگ


شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!


راه گم کرده


ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!


کندن بال مگس


ملا در اتاقش نشسته بود که مگسی مزاحم استراحتش می شود، مگس را می گیرد و یک بالش را می کند. مگس کمی می پرد دوباره مگس را می گیرد و بال دیگرش را هم می کند. او می گوید: بپر  ولی مگس نمی پرد. به خود می گوید: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنید گوش او کر می شود!


عقل سالم 


 زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!

ها، ها، ها ...!

نصیحت پدرانه
پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.»
پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»

 موش مردگی
یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.

 در چشم پزشکی
پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.»
بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.»

 در کلاس درس
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
دانش آموز:« اجازه!  برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»

 نشانی
اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:
« این جا چهار راه سعدی است؟»
شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.»

 فراموشی
مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»
پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»

 در کلاس ریاضی
معلم:« ناصر! اگر حمید ? تا مداد داشته باشد و ? تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»
ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»
آموزش
از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»
مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»

وای ...!
مشتری: « این کت چند است؟»
فروشنده:« ?? هزار تومان.»
مشتری: « وای! اون یکی چی؟»
فروشنده: « دو تا وای!»

آرزوی سلامتی
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.
او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»
شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»

اسفناج
یک روز مادری به فرزندش گفت: «دخترم! اسفناج بخور که خیلی خاصیت دارد. آخر اسفناج آهن دارد.»
دختر او جواب داد:« مادر جان! تازه آب خورده ام، نکند زنگ بزند!»

 

نسخه دکتر
بیمار:« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»
دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»
بیمار: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»

ها، ها، ها ...!


بیکاری
شخصی ساعتش کار نمی کرد. رفت گشت، برایش کار پیدا کرد.

در عکاسی
عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟»
مشتری:«مجانی!»


به شرط چاقو
مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.
 
در کلاس فارسی
معلم: وقتی می گوییم «دانش آموزان کلاس تکلیف های خود را با میل انجام می دهند.» «میل» در این جمله چه نوع کلمه ای است؟
دانش آموز:« اجازه!  حرف اضافه.»


درسینما
اولی:«ببخشید شما روی صندلی من نشسته اید.»
دومی:«می توانی حرفت را ثابت کنی؟»
اولی:«بله!چون بستنی قیفی ام راروی آن جا گذاشته بودم.»


در کلاس زیست شناسی
معلم:« سعید! دو تا حیوان دو زیست نام ببر.»
سعید:«قورباغه و برادرش.»


دروغگوها
اولی: «یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت.»
دومی: «عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟»


نظر یادتون نره!                

ها، ها، ها ...!


دزدی
صاحب خانه:« آی کمک، کمک! دزد!»
دزد:« داد نزن بابا! کمک لازم نیست،  من با خودم چند نفر آورده ام.»


استراحت
اولی:« از بس استراحت کردم، خسته شدم.»
دومی:« خب یک کم استراحت کن.»


نقاش تنبل
اولی:« چه نقاشی قشنگی! اما معلوم نیست طلوع آفتاب را نشان می دهد یا غروب آن را.»
دومی:« نگران نباش. من می دانم غروب آفتاب است. این نقاش هیچ وقتی زودتر از ?? ظهر از خواب بیدار نمی شود.»

دزدی عمر
از کسی پرسیدند:« چند سال
داری؟»
گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...! »
رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟ این طور که تو پس  پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!»
مولوی، « مثنوی »
سکوت
در مجلس معاویه، یکی از بزرگان خاموش بود و هیچ نمی گفت.
معاویه گفت:« چرا سخن نمی گویی؟»
گفت:«چه بگویم؟ اگر راست بگویم، از تو بترسم و اگر دروغ گویم، از خدا بترسم. پس در این مقام، سکوت بهتر است.»
محمد عوفی،« جوامع الحکایات»



   این وبلاگ را به دوستانتان معرفی کنید




  نظرات شما()


 
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/20 ::  6:57 عصر

به معتادی گفتند با 45 و 46 و 47 و 48 جمله بساز. گفت : چلا پنجه می کشی؟ چلا شیشه می شکنی؟ چلا هف نمی زنی ؟ چلا هشتی ناراحت؟                                                                                                                        جک
 پسری از سربازی برای پدرش این طور تلگراف زد : " من کاظم پول لازم " پدرش هم در جواب گفت : " من تراب وضع خراب !"                                                                                                                                  ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.

  نظرات شما()


 
12
 
از: شاین مایکل  ::  86/10/20 ::  6:55 عصر

یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند. موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند. به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت!

لطیفه


مردی که در و پنجره می ساخت رفته بود خواستگاری، پدر عروس پرسید : آقا داماد چه کاره اند؟ داماد خواست کلاس بذاره گفت : من ویندوز نصب می کنم!!!                                              

یه بار یه دیوونه دنبال رئیس بیمارستان می ره . خلاصه رئیس بیمارستان رو تو یه بن بست گیر میاره. رئیس بیمارستان با ترس می گه از جون من چی می خوای ؟ دیوونه هه می ره با دست بهش می زنه می گه حالا تو گرگی!

  نظرات شما()

   1   2      >

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
دراکولا
 
دراکولا
 


 
یــــاهـو
 
زمستان 1386